مثنوی خواف شریف(سروده خودم)
|
ياد آور فصل بهارانست اين شهر بر تارك هفت آسمان گرديده جايش از آن سبب گرديده نام نامي اش خواف ترسد ازينجا هركسي چون او لعين است در دين حق محكم بسان كوه گرديد از ظالمان و جاهلان هرگز نترسيد هر فاسقي اينجا زكوشش ناتوان بود اين ويژگي را از ازل در سينه دارد خوافست اينجا ملتش خود را نبازد كاو چشم بد دارد به اين شهر خدايي قلب شياطين از حسد مملو زكين است آيا تو نام شيخ زين الدين شنيدي؟ اينجا نگنجد نام آن پيران صافي از خواف هر رنج و بلا باشد گريزان آن يكه تاز بي رقيب عرصه ي خاك آن مورد تأييد حق و خلق و دربار او دستگير مردمان كم درامد آن اسوه ي تقوا به هنگام رياست ديگر چون اويي مادر گيتي نزايد از حوزه ي علميه ي احناف گويم اما اساسش در قلوب خوافيان است در شام تاريك جهالت شمع راهست يا چون نگيني بهر يك انگشتر صاف لعنت بود بر دشمنش آمين آمين شيطان همي كوبد به سر با سينه ي چاك بر خواجه شمس الدين كه بودي باني آن تقوا و حلم و رأفت و علم و ديانت امحاگر شرك و نفاق و جهل اسبق يادش گرامي باد در قلب و زبانها كز دين حق اينجا نبودي جز نشاني دانشسرا و مهد قرآنست اين شهر رباني و والامقامان و گرامي هر كس كه بيند مي فرستد مرحباها وز فضل حي داور داناي قيوم آن رهروان وعاشقان سينه چاكش حلم از پدر ميراث و غم از دل ستردي ملت ازو تقوا و اخلاص و صفا ديد شمشيربرّان برعليه هرحسودي تجويد را رايج نمودي او به ايران او مي زدايد هر سياهي از سفيدي از دين پاك مصطفي دارد صيانت دلداده ي جانان چو بلبل در گلستان در خاندان پاكشان باشد به ميراث بهر نجات دين حق مانند نوحي يارب نگهداري كه ديوان در كمينند در بارگاه بنده ي خاصت سليمان خواف شريف و مردمانش را دمادم از واقعيت گفته اي كي لاف گفتي
|
|
اسطوره اي از روزگارانست اين شهر بر فرق تاريخست نام دلگشايش شيطان فراري شد از اينجا تا كه قاف معناي ترس از خواف و خوافي ها همين است در عهد عثمان غني مفتوح گرديد در انقلابات زمان چون مه درخشيد بر دين احمدهمچو جانش پاسبان بود اين پايمردي ريشه اي ديرينه دارد گر شاه اسماعيل و گر صباح تازد بادا بر آن ملعون بسي خشم الهي اين مادر ده ها و صدها مرد دين است هيچ از فصيح و مجد و ركن الدين شنيدي؟ پيراحمد و خواجه نظام الملك خوافي در باور مردم طفيل اين عزيزان اينجا سزد ياد آورم ازعالمي پاك ياد آورم از خواجه محي الدين احرار در اقتدار و حشمت و عزت سرآمد آن خواجه ي دنيا و دين مرد سياست خورشيد تا روزي كه از مغرب در آيد از پايگاه دين به شهر خواف گويم گر ظاهرش در گوشه ي اين خاكدان است خواف آسمان و حوزه ي علميه ماهست چون قلب باشد حوزه اندر سينه ي خواف خورشيد تابان هدايت چشمه ي دين مردان دين داردبسي اين بقعه ي پاك بادا سرازير از خدا رحمت چو باران آن وارث پيغمبران و حامي دين الگوي زهد و صبر و اخلاص و متانت احياگر اسلام ناب و مذهب حق آن افتخار خواف و خوافي در زمانها روشن نمودي شمع ايمان را زماني اكنون سراي علم و ايمانست اين شهر دارد بسي روحانيان پاك و نامي نور بصيرت رفته زاينجا تا كجاها؟ اينست از اخلاص مولاناي مرحوم وز كوشش بي حد شاگردان پاكش همچون حبيب حضرت رحمن كه بردي چون خواجه غوث الدين خطيب جمعه و عيد چون مولوي حاجي غلام احمد كه بودي چون مولوي عبدالله آن استاد قرآن چون عالم وارسته و بر حق شهيدي چون مولوي مؤمن كه با علم و ديانت چون عالم عارف حبيب الله قهستان چون مولوي عبدالحي و احمد كه اخلاص هر عالمي اينجا بود مانند كوهي اينها ستون خانه ي دين مبين اند همچون شياطين در كمين تخت و ايوان يارب نگهدار از بلا و محنت و غم فيروزيا صد مرحبا كز خواف گفتي
|